loading...
جالب
حسام الدین رحیمی بازدید : 13 دوشنبه 17 آذر 1393 نظرات (0)

دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.

پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»

پیرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا... اسم رستوران چی بود؟»

پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟»

پیرمرد دوم: «پروانه؟»

پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»

حسام الدین رحیمی بازدید : 12 دوشنبه 17 آذر 1393 نظرات (0)

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.


پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …


برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …


چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …


پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !


زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !


زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …


پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی

حسام الدین رحیمی بازدید : 14 دوشنبه 17 آذر 1393 نظرات (0)
قصه ای زیبا و تاثیرگذار...

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد. امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود. امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:

 

چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

 

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

 

امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

 

ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

 

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

 

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

 

و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...

                                                                                                                                               

                                                                            التــــــماس دعـــــا
حسام الدین رحیمی بازدید : 14 دوشنبه 17 آذر 1393 نظرات (0)

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد...در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود.مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج می کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و ...مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت:اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم !

حسام الدین رحیمی بازدید : 25 دوشنبه 17 آذر 1393 نظرات (0)
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.یکی از دامادها را به خانه اش عکس های جالب از ژست عروس و داماد برای عکاسی  دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»نوبت به داماد آخری رسید.زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود، که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت».
حسام الدین رحیمی بازدید : 13 جمعه 14 آذر 1393 نظرات (0)

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را  بچشد، آسمـان برایش تنـگ . فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...

شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر .... فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم .  شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد واصرار کرد .شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟ _ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی !  پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !  فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!

 

حسام الدین رحیمی بازدید : 12 پنجشنبه 13 آذر 1393 نظرات (0)

اگر می دانستید  یک محکوم به مرگ چه قدر مشتاق بازگشت به زندگی است ان وقت قدر روز هایی را که با بدخلقی و غم و اندوه می گذرانید می دانستید.

حسام الدین رحیمی بازدید : 14 پنجشنبه 02 آذر 1391 نظرات (0)

منّت خداي را عزّ و جلّ ، که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزيد نعمت . هر نفسي که فرو مي‌رود ممدّ حيات است و چون بر مي‌ايد مفرّح ذات . پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و به هر نعمتي شکري واجب .

      از دست و زبان که بر آيد                          کز عهده شکرش بدر آيد

      بنده همان به که ز تقصير خويش                  عذر به درگاه خداي آورد

      ور نه سزاوار خداونديش                          کس نتواند که به جاي آورد

 

مضررات سيگار (بر وزن ديباچه گلستان سعدي) :

لعنت سيگار را دست اجل که کشيدنش موجب خفّت است وخريدنش مايه‌ي ذلّت . هر پکي که فرو مي‌رود مضرّ حيات است و چون بر مي‌آسد مخرّب ذات . پس در هر سيگار دو ضرر موجود است و بر هر ضرر بلايي نازل .

           از مال و منال که بر آيد                             کز عهده‌ي خرجش به در آيد

           بنده همان به که به درگاه خويش                   روي به سيگار هما آورد

          ور نه اگر شر قدغن کشت آن                       روي خماري به کجا آورد

 

مضررات زن گرفتن (بر وزن ديباچه گلستان سعدي) :

لذت زن را قند وعسل که ازدواجش موجب محنت است و به طلاق اندرش مزيد رحمت . هر لنگه کفشي که فرو آيد مضر حيات است و چون مکرر شود موجب ممات . پس در هر لنگه کفشي دو ضربت لازم است و بر هر ضربت آخي واجب .


تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    کدام داستان ها را بیشتر می پسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 71
  • بازدید کلی : 1,891