loading...
جالب
حسام الدین رحیمی بازدید : 14 جمعه 05 دی 1393 نظرات (0)

چمدونش را بسته بودیم ،

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،

کمی نون روغنی، آبنات، کشمش

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم

یک گوشه هم که نشستم

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری

همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”

خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم

و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،

راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم

قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،

شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد

زیر لب میگفت:

گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    کدام داستان ها را بیشتر می پسندید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 60
  • بازدید کلی : 1,880